علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

اَه ... بَه بَه

چه زیبا ادا میکنی کلمه نا زیبای اَه را وقتی بیسکوییت یا غذا میخوری و روی زمین میریزه  با دستای کوچولوت روی فرش رو پاک میکنی و میگی اَه و بعد  از من میخوای که بهت جارو دستی بدم تا فرش رو جارو کنی و تو چه زیبا جارو میزنی فرش را تا پاک شود از زشتی وقتی پوشکت رو عوض میکنم با یک اه کشیده اون رو مهمان زباله دان میکنی و چه خوب میدانی چه چیزهایی اه است و سریع آن ها را روانه سطل زباله میکنی بَه این را نیز زیبا میگویی همراه با کجی سر و ادایی ناز وقتی منو در حال پخت غذا میبینی میای توی آشپزخونه میگی : ماما ... بــَه و من تو را در بغل گرفته و همراه میشوی با  من  در پخت غذا به به به تو نازنین پسر ...
30 دی 1391

منشی تلفن

این روزها اگه کسی خونه باباجون زنگ بزنه اول کسی که میره سراغ تلفن و گوشی رو برمیداره تویی و با صدای نازت میگی اَ (الو) و کمی طرف رو پشت خط نگه میداری تا مادر جون یا آقاجون میای و گوشی و از تو فسقلی بگیرن من هم که صبحها زنگ میزنم تا احوال پرس تو گل پسرم باشم خودت میای گوشی و برمیداری و میگی : اَ و من اینجا توی اداره دلم برات غش میره   دلم میخواد از همین پشت تلفن تو رو بوسه بارونت کنم ولی حیف که از پشت این خطوط تلفن  دستم بهت نمیرسه   دلم میخواد یک دل سیر برام از همین پشت تلفن صحبت کنی ولی حیف که زود گوشی و میذاری و میری سراغ بازیت   ای ورورجک مامان ...
28 دی 1391

شیر ...

چه زیباست ادای این کلمه از دهان تو ......لبهای کوچکت را غنچه میکنی  و و دندونات رو روی هم میزاری و میگی : شی (شیر) اگه شیشه شیرت جایی در تیررس دیدت باشه  اونو با به اشاره به من نشون میدی و میگی : ماما ... شی تا من برات شیر رو گرم کنم شیر عسلت رو آماده کنم میای توی آشپزخونه و منتظر میشی تا من شیشه ات رو بهت بدم و بعد با چه اشتهایی این شی و توی دست میگیری و میخوری راه میری و شی میخوری بازی میکنی و شی میخوری هر روز صبح که زنگ میزنم تا احوالپرس تو نازنین باشم وقتی میای پشت تلفن ازت میپرسم علی اصغر چی خوردی : تو هم با صدای قشنگت میگی شی گوارای وجودت عزیز نازم   ...
28 دی 1391

نی نی های 92

انشالله سال آینده به دختر / پسر عمه های علی اصغر اضافه می شه چون دوتا از عمه های علی اصغر الان باردارند و عمه بزرگه تیر ماه سال دیگه و عمه کوچیکه شهریور یا مهر ماه سال دیگه نی نی هاشون به دنیا میاد نی نی عموجون هم که معلوم شد پسر هستش و خرداد به دنیا میاد   خلاصه سال آینده 3 تا نی نی کوچول دیگه به جمع خانواده بابایی اضافه میشه و تعداد نوه های بابابزرگ از 7 تا به 10 تا میرسن ...
28 دی 1391

دلم و دلت بهانه هم می گیرند

امروز از وقتی از خواب پا شدی همش نق می زدی و میخواستی بغلم باشی فهمیدم فهمیدی که امروز چه خبره فهمیدی که امروز بازم مامانی باید بره سرکار و تو تنها باشی فهمیدی همکارم مرخصی و من نمیتونم پاس شیرم رو بیام و باید 1 ساعت بیشتر وایستم که این یک ساعت عمریه واسه من فهمیدم وقتی بهت نگاه میکردم داشتی به چی فکر می کردی و چطور توی ماشین موقع رفتن خونه مادرجون خودتو چسبونده بودی به منو چقدر مظلوم شده بودی اون موقع موقع خداحافظی باهات صحبت کردم ولی میدونستم بازهم دلت پره و حتما تا ظهر ... الان زنگ زدم خونه مادرجون گفت از صبح هیچی که نه ولی مثل همیشه خوب صبحانه و شیرت رو نخوردی و گریه میکنی گفتم گوشی رو بدن دستت تا کمی برات حرف بزنم ولی ت...
26 دی 1391

واکسن

 واقعا لحظه ی غم انگیزی بود وقتی خانم دکتر داشت واکسنت رو میزد تو توی بغلم نشسته بودی و من با دستام دستتو گرفته بودم و چشمامو بسته بودم و تو گریه می کردی ولی دیگه خوشبختانه تموم شد اما استرسم به خاطر وزنت بی دلیل نبود وزنت از 2 ماه پیش فقط 350 گرم اضافه شده بود یعنی الان بودی  9 کیلو و 550 با قد 78 و دور سر 47 و اینا همش به خاطر مصرف شربتهای خشک کننده ای بود که مصرف می کردی بعد از اینکه واکسنت رو زدم یک ساعتی باهات خونه موندم تا خیالم راحت بشه و بعدش اومدم اداره  الانم دلم حسابی هواتو کرده جوجه فینگیلی
26 دی 1391

واکسن یک سالگی

الان که دارم برات می نویسم کم کم دارم آماده میشم برای زدن واکسن تو هفته پیش باید میزدی ولی چون شربت آموکسی می خوردی نزدن و قرار بر این هفته و امروز شد استرس زیادی دارم در حلی که از مامانای نی نی سایت پرسیدم و اکثرا گفتند واکسنش موردی نداره ولی بازم استرس دارم شایدم استرسم بیشتر واسه وزنت باشه که فکر می کنم از 2 ماه پیش کمتر شده باشه (خدا نکنه) الان باید تو 10 و 500 باشی ولی توی مهرماه 9کیلو 200 بودی تو اگه الان 10 کیلو باشی من راضیم حالا وقتی بر گردم آنچه در بهداشت گذشت رو می گم خدایا به امید تو  
26 دی 1391

دغدغه های جشن تولد

این روزا با اینکه قراره جشن تولد ساده ای واست بگیرم ولی خیلی سرم شلوغه دست باباییت درد نکنه آخه داره خیلی کمکم میکنه دو روزه که هر روزش رو می ریم خرید وسایل تولد و شام و سفارش کیک و شیرینی شام قرار شده که ساندیوچ نون تست با سالاد اولیه بدیم و قراره خاله آسیه و خاله زینب و عمه وحیده بیان کمکم توی تزیین اتاق و درست کردن غذاها انشاالله واسشون جبران کنم خدایا کمک کن تا تولد پسری به خوبی و خوشی برگزار بشه - آمین-      
26 دی 1391

اولین تولد

بالاخره تولد یکسالگی پسر گلم به خیری و خوشی برگزارشد یک تولد کوچولو و ساده به من که خیلی خوش گذشت از همین جا از خاله آسیه و عمه وحیده و خاله زینب(زن عمو) واسه کمک کردن به من ازشون تشکر میکنم ولی تو پسرکوچولوی من کمی خسته شدی و آخرا همش نق میزدی این چند روزکه فرصت نکردم عکساتو اماده کنم انشالله سرفرصت حتما میذارمش- ببخشید که مامان تنیلی داری-      
26 دی 1391

نگاه ...

گاهی اوقات وقتی با هم تنها هستیم توی خونه یا توی ماشین یهو زل میزنی و نگام میکنی یک نگاه خاص و دوست داشتنی بعد صورتمو ناز میکنی ویک بوس آبدار برام میفرستی و من دلم غش میره و تو رو بوسه بارونت میکنم میدونم  توی اون نگاهت حرفا داری برام. ...
26 دی 1391